شبی گفتی که دل را میکنی از هرچه زیبایی ست
و دل خوای برید از آرزو هایی که رویایی ست
و با اندوه گفتی : زندگی شعر بی معنی ست
نباید خواند شعری را که ابیاتش تمنایی ست
تمناهای شاید ساده و بی ارزش اما دور
تمناهای ناممکن که گاهی اوج رسوایی ست
در اینجا رقص می میرد در اینجا ساز می سوزد
در اینجا فکر می پوسد در اینجا عشق رسوایی ست
در این رنگین کمان آباد که هر چیزی پر از دنگی ست
در اینجا هر چه میبینی گل آلود و معمایی ست
معما های بی معنی روایت های پوشالی
و تابو های پوسیده که مصنوعات اینجایی ست
رفیق خسته از پایم چه باید کرد با ظلمت؟
در این پاییز سرگردان که سهم عشق تنهایی ست
چه باید کرد با ظلمت؟چه باید کرد با دیوار؟
در این زندان خاموشی که شبها سخت یلدایی ست
ولی بیرون از این زندان هوای آسمان آبی ست
فضای زندگی زیباست هوای ذهن دنیایی ست
بیا با این طلسم شب نیفت از پا که افتادن
به کام ساحران این شب سرد یلدایی ست